دل نوشته ی پریا...

چی شد؟نمیدونم...چیکار کردیم؟نمیدونم...فکر میکردم مدتی دوری از هم همه چیزو درست میکنه...ولی فقط فکر میکردم.خدایااا میخواستم همه چیز بهتر بشه مثل قبل ولی در قالب یک دوستی جدید و بیتوقع که شد ولی چشم پر حسادت زمونه نذاشت...حالم خیلی بده هیچ وقت اینطوری نبودم با وجود همه ی ناملایمات و... هنوزم ته دلم دوسش دارم و میدونم اونم منو دوست داره...هر کاری کردم چون نمیتونستم ببینم عزیز زندگیم حالش بده(هیچی واسم مهم نبود) ولی اون نمیدونم چی فکر کرد...(همه چیز به خاطر تو بود) بهم قسم داد تنهام نذار تحت هیچ شرایطی نذاشتمم پس...الانم... (یادت باشه هنوزم دستام دلشون میخواست دستهاتو گرم کنه و چشمهام دلشون میخواست عاشقونه نگاهت کنه ولی از خودت منو روندی و... پس...

خدایا نمیتونم و نمیدونم چی بگم فقط حالم بهتر از اون نیست کاش بفهمه داره با.. چیکار میکنه... منم دارم...

نظرات 2 + ارسال نظر
ناهید چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:47 http://nz54.blogfa.com

سلام پریا جان.
نوشته ات چون از دل برآمده بود
لاجرم بر دل هم نشست!

مریم یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:01 http://abdiamond.blogsky.com

salam pariya joon Omidvaram zodi hame chi hal bshe
b khoda tavakol kon hame chiz 2rost mishe azizam

مرسی عزیزم امیدوارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد